دوباره غمگینم

بسیار بسیار بسیار غمگین

همون غم عظیمی که شب‌ها همراهمه و صبحا و هردفعه یادم نیست که دفعه قبل چجوری از بین رفته.

یکجورهایی همراه شدن باهاش رو یاد گرفتم

جنسن بعد از اون حمایت توخالیِ خارق‌العادش الان نیست، کریستوفر انگار برام حوصله زیادی میطلبه و دلم نمیخاد حالاحالاها ببینمش، پاتریک مسافرته و من کسی رو ندارم. امشب باید برم پیش ریتا اسکیتر خوابگاه بمونم و خب خیلی بدم نیست که بعد از مدتها خیلی تو خونه بودن حالا دارم خارج میشم هرچند با یه ادم رو اعصاب مثل ریتا باشم.

حالم خوب نیست و نشدن جز ثابت زندگی منه


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها